زبان آتشینم هست، اما در نمیگیرد
دوستی تماس گرفت؛ حرفهایی زد که احساس کردم حالاش چندان روبهراه نیست. در آن زمان دیدم کاری از دستام برنمیآمد و از آن لحظههایی بود که آدمی باید منتظر بماند تا بگذرد. دلم را به این خوش کردم که این دوست باراندیدهتر از آن است که چنین لحظاتی از پا درش آورند. صبح که برخواستم، یکی از اولین کارهایم تماس با او و جویاشدن احوالاش بود. گفت که تمام شده – البته شاید منظورش این بود که موقتا تمام شده است.
احساس کردیم که باید با هم بخندیم، به ریش خودمان، به ریش دنیا. یادآوری کردم از خاطرهای که زمانی برایم تعریف کرده بود:
در اولین سالهای بعد از نوجوانی، روزی رسید که احساس کردم خیلی عاشقام و «آن آدم را پیدا کردهام». اما این رابطه بالاخره پژمرد، هر کاری کردم که چنین نشود اما شد.
در یکی از آخرین تلاشهایم، با او تماس گرفتم که برای آخرین بار باهم صحبت کنیم، با اکراه و حالت «من الان از دنیا بیزارم» بالاخره پذیرفت و وقتی برای ملاقات به من داد! زمانی که به محل قرار – که دفتر کار بود – رسیدم، دیدم در ناگهان باز شد و آقا در حال فرار از دست دو خانم که با ناز و ادا و اطوارهای آنچنانی و سرنگهای پرشده از آب در دست دنبال سرش میدویدند. در حال آببازی و سر و صدا.
از یادآوری این خاطره خندید. گفتم که خبر نداری از امثال این موقعیتها برای من.
خواست که یکیاش را بگویم. تعریف کردم: «یک بار کسی پشت تلفن حرفهایی به من زد که شنیدن با وقار هر جملهاش سخت توان میخواست. حرفهایش که تمام شد، گفت: حالا برم کمک مامانم، بعد با هم حرف میزنیم». حتی گوشی تلفن در دست من خشکاش زد.
باز هم خندیدیم، شاید چون رویمان نمیشود جلوی هم گریه کنیم.
موضوعات مرتبط: روز نوشت، ،
برچسبها: زبان آتشینم هست, اما در نمیگیرد ,